بنای جمکران

علامة‌ بزرگوار، میرزا حسین‌ نوری‌، (متوفای‌ 1320 هجری‌) در کتاب‌ ارزشمند نجم‌ ثاقب‌ که‌ به‌ فرمان‌ میرزای‌ بزرگ‌، آن‌ را تألیف‌ کرد و میرزای‌ شیرازی‌، در تقریظ‌ خود، از آن‌ ستایش‌ فراوان‌ کرد و نوشت‌: برای‌ تصحیح‌ عقیدة‌ خود، به‌ این‌ کتاب‌ مراجعه‌ کنند تا از لمعانِ انوار هدایت‌اش‌، به‌ سر منزل‌ یقین‌ و ایمان‌ برسند تاریخچة‌ تأسیس‌ مسجد مقدس‌ جمکران‌ را به‌ شرح‌ زیر آورده‌ است‌:

شیخ‌ فاضل‌، حسن‌ بن‌ محمد بن‌ حسن‌ قمی‌، معاصر شیخ‌ صدوق‌، در کتاب‌ تاریخ‌ قم‌ از کتاب‌ مونس‌ الحزین‌ فی‌ معرفة‌ الحق‌ و الیقین‌ از تألیفات‌ شیخ‌ صدوق‌ بنای‌ مسجد جمکران‌ را به‌ این‌ عبارت‌ نقل‌ کرده‌ است‌:
 شیخ‌ عفیف‌ صالح‌ حسن‌ بن‌ مثلة‌ جمکرانی‌ می‌گوید: شب‌ سه‌ شنبه‌، هفدهم‌ ماه‌ مبارک‌ رمضان‌ 393 هجری‌، یعنی 1037 سال پیش در سرای‌ خود خفته‌ بودم‌ که‌ جماعتی‌ به‌ درِ سرای‌ من‌ آمدند. نیمی‌ از شب‌ گذشته‌ بود. مرا بیدار کردند و گفتند: برخیز و امر امام‌ محمد مهدی‌ صاحب‌ الزمان‌  ، صلوات‌ الله علیه‌ را اجابت‌ کن‌ که‌ ترا می‌خواند.

 حسن‌ بن‌ مثله‌ می‌گوید: من‌، برخاستم‌ و آماده‌ شدم‌ چون‌ به‌ در سرای‌ رسیدم‌، جماعتی‌ از بزرگان‌ را دیدم‌. سلام‌ کردم‌. جواب‌ دادند و خوشامد گفتند و مرا به‌ آن‌ جایگاه‌ که‌ اکنون‌ مسجد (جمکران‌) است‌، آوردند.

شیخ‌ عفیف‌ صالح‌ حسن‌ بن‌ مثلة‌ جمکرانی‌ می‌گوید: شب‌ سه‌ شنبه‌، هفدهم‌ ماه‌ مبارک‌ رمضان‌ 393 هجری‌، یعنی 1037 سال پیش در سرای‌ خود خفته‌ بودم‌ که‌ جماعتی‌ به‌ درِ سرای‌ من‌ آمدند. نیمی‌ از شب‌ گذشته‌ بود. مرا بیدار کردند و گفتند: برخیز و امر امام‌ محمد مهدی‌ صاحب‌ الزمان‌  ، صلوات‌ الله علیه‌ را اجابت‌ کن‌ که‌ ترا می‌خواند.
 
چون‌ نیک‌ نگاه‌ کردم‌، دیدم‌ تختی‌ نهاده‌ و فرشی‌ نیکو بر آن‌ تخت‌ گسترده‌ و بالش‌های‌ نیکو نهاده‌ و جوانی‌ سی‌ ساله‌، بر روی‌ تخت‌، بر چهار بالش‌، تکیه‌ کرده‌، پیر مردی‌ در مقابل‌ او نشسته‌، کتابی‌ در دست‌ گرفته‌، بر آن‌ جوان‌ می‌خواند و  بیش‌ از شصت‌ مرد که‌ برخی‌ جامة‌ سفید و برخی‌ جامة‌ سبز بر تن‌ داشتند، برگرد او روی‌ زمین‌ نماز می‌خواندند.

 آن‌ پیر مرد که‌ حضرت‌ خضر (علیه السلام) بود، مرا نشاند و حضرت‌ امام‌ (علیه السلام) مرا به‌ نام‌ خود خواند و فرمود: برو به‌ حسن‌ بن‌ مسلم‌   بگو: تو، چند سال‌ است‌ که‌ این‌ زمین‌ را عمارت‌ می‌کنی‌ و ما خراب‌ می‌کنیم‌. پنج‌ سال‌ زراعت‌ کردی‌ و امسال‌ دیگر باره‌ شروع‌ کردی‌، عمارت‌ می‌کنی‌، رخصت‌ نیست‌ که‌ تو دیگر در این‌ زمین‌ زراعت‌ کنی‌، باید هرچه‌ از این‌ زمین‌ منفعت‌ برده‌ای‌، برگردانی‌ تا در این‌ موضع‌ مسجد بنا کنند.

 به‌ حسن‌ بن‌ مسلم‌ بگو: این‌ جا، زمین‌ شریفی‌ است‌ و حق‌ تعالی‌ این‌ زمین‌ را از زمین‌های‌ دیگر برگزیده‌ و شریف‌ کرده‌ است‌، تو آن‌ را گرفته‌ به‌ زمین‌ خود ملحق‌ کرده‌ای‌! خداوند، دو پسر جوان‌ از تو گرفت‌ و هنوز هم‌ متنبّه‌ نشده‌ای‌! اگر از این‌ کار بر حذر نشوی‌، نقمت‌ خداوند، از ناحیه‌ای‌ که‌ گمان‌ نمی‌بری‌ بر تو فرو می‌ریزد.

 حسن‌ بن‌ مثله‌ عرض‌ کرد: سیّد و مولای‌ من‌! مرا در این‌ باره‌، نشانی‌ لازم‌ است‌؛ زیرا مردم‌ سخن‌ مرا بدون‌ نشانه‌ و دلیل‌ نمی‌پذیرند.

چون‌ نیک‌ نگاه‌ کردم‌، دیدم‌ تختی‌ نهاده‌ و فرشی‌ نیکو بر آن‌ تخت‌ گسترده‌ و بالش‌های‌ نیکو نهاده‌ و جوانی‌ سی‌ ساله‌، بر روی‌ تخت‌، بر چهار بالش‌، تکیه‌ کرده‌، پیر مردی‌ در مقابل‌ او نشسته‌، کتابی‌ در دست‌ گرفته‌، بر آن‌ جوان‌ می‌خواند.

 بیش‌ از شصت‌ مرد که‌ برخی‌ جامة‌ سفید و برخی‌ جامة‌ سبز بر تن‌ داشتند، برگرد او روی‌ زمین‌ نماز می‌خواندند.

امام‌ (علیه السلام) فرمود: تو برو رسالت‌ خود را انجام‌ بده‌، ما در این‌ جا علامتی‌ می‌گذاریم‌ که‌ گواه‌ گفتار تو باشد. برو به‌ نزد سیّد ابوالحسن‌، و بگو تا برخیزد و بیاید و آن‌ مرد را بیاورد و منفعت‌ چند ساله‌ را از او بگیرد و به‌ دیگران‌ دهد تا بنای‌ مسجد بنهند، و باقی‌ وجوه‌ را از رهق به‌ ناحیة‌ اردهال‌ که‌ ملک‌ ما است‌، بیاورد، و مسجد را تمام‌ کند، و نصفِ رهق‌ را بر این‌ مسجد وقف‌ کردیم‌ که‌ هر ساله‌ وجوه‌ آن‌ را بیاورند و صرف‌ عمارت‌ مسجد کنند.

مردم‌ را بگو تا به‌ این‌ موضع‌ رغبت‌ کنند و عزیز بدارند و چهار رکعت‌ نماز در این‌ جا بگذارند: دو رکعت‌ تحیّت‌ مسجد، در هر رکعتی‌، یک‌ بار سورة‌ حمد و هفت‌ بار سورة‌ قل‌ هو الله احد (بخوانند) و تسبیح‌ رکوع‌ و سجود را، هفت‌ بار بگویند.

و دو رکعت‌ نماز صاحب‌ الزمان‌ بگذارند، بر این‌ نسق (روش)‌ که‌ در (هنگام‌ خواندن‌ سورة‌)حمد چون‌ به‌ ایّاک‌ نعبد و ایّاک‌ نستعین‌ برسند، آن‌ را صد بار بگویند، و بعد از آن‌، فاتحه‌ را تا آخر بخوانند.

رکعت‌ دوم‌ را نیز به‌ همین‌ طریق‌ انجام‌ دهند. تسبیح‌ رکوع‌ و سجود را نیز هفت‌ بار بگویند. هنگامی‌ که‌ نماز تمام‌ شد، تهلیل‌ (یعنی‌، لا إله‌ الاّ الله)   بگویند و تسبیح‌ فاطمة‌ زهرا(علیها السلام)  را بگویند. آن‌ گاه‌ سر بر سجده‌ نهاده‌، صد بار صلوات‌ بر پیغمبر و آلش‌، صلوات‌ الله علیهم‌، بفرستند.

 و این‌ نقل‌، از لفظ‌ مبارک‌ امام‌ (علیه السلام)  است‌ که‌ فرمود: فَمَنْ صلاّهما، فکأنّما صلّی‌ فی‌ البیت‌ العتیق‌. یعنی هرکس‌، این‌ دو رکعت‌ (یا این‌ دو نماز) را بخواند، گویی‌ در خانة‌ کعبه‌ آن‌ را خوانده‌ است‌.

 حسن‌ بن‌ مثله‌ می‌گوید: در دل‌ خود گفتم‌ که‌ تو این‌ جا را یک‌ زمین‌ عادی‌ خیال‌ می‌کنی‌، این‌ جا مسجد حضرت‌ صاحب‌ الزمان‌ (علیه السلام)  است‌.

 پس‌ آن‌ حضرت‌ به‌ من‌ اشاره‌ کردند که‌ برو!

 چون‌ مقداری‌ راه‌ پیمودم‌، بار دیگر مرا صدا کردند و فرمودند: در گلّة‌ جعفر کاشانی‌ چوپان‌ بُزی‌ است‌، باید آن‌ بز را بخری‌. اگر مردم‌ پولش‌ را دادند، با پول‌ آن‌ خریداری‌ کن‌، و گرنه‌ پولش‌ را خودت‌ پرداخت‌ کن‌. فردا شب‌ آن‌ بُز را بیاور و در این‌ موضع‌ ذبح‌ کن‌. آن‌ گاه‌ روز چهارشنبه‌ هجدهم‌ ماه‌ مبارک‌ رمضان‌، گوشت‌ آن‌ بُز را بر بیماران‌ و کسانی‌ که‌ مرض‌ صعب‌ العلاج‌ دارند، انفاق‌ کن‌ که‌ حق‌ تعالی‌ همه‌ را شفا دهد.

 آن‌ بُز، ابلق‌ است‌. موهای‌ بسیار دارد. هفت‌ نشان‌ سفید و سیاه‌، هر یکی‌ به‌ اندازة‌ یک‌ درهم‌، در دو طرف‌ آن‌ است‌ که‌ سه‌ نشان‌ در یک‌ طرف‌ و چهار نشان‌ در طرف‌ دیگر آن‌ است‌.

 آن‌ گاه‌ به‌ راه‌ افتادم‌. یک‌ بار دیگر مرا فرا خواند و فرمود: هفت‌ روز یا هفتاد روز ما در اینجاییم‌.

 حسن‌ بن‌ مثله‌ می‌گوید: من‌، به‌ خانه‌ رفتم‌ و همة‌ شب‌ را در اندیشه‌ بودم‌ تا صبح‌ طلوع‌ کرد. نماز صبح‌ خواندم‌ و به‌ نزد علی‌ منذر رفتم‌ و آن‌ داستان‌ را با او در میان‌ نهادم‌.

همراه‌ علی‌ منذر، به‌ جایگاه‌ دیشب‌ رفتیم‌. پس‌ او گفت‌: به‌ خدا سوگند که‌ نشان‌ و علامتی‌ که‌ امام‌ (علیه السلام)  فرموده‌ بود، این‌ جا نهاده‌ است‌ و آن‌، این‌ که‌ حدود مسجد، با میخ‌ها و زنجیرها مشخص‌ شده‌ است‌.

آن‌ گاه‌ به‌ نزد سیّد ابوالحسن‌ الرضا رفتیم‌. چون‌ به‌ سرای‌ وی‌ رسیدیم‌ غلامان‌ و خادمان‌ ایشان‌ گفتند: شما از جمکران‌ هستید؟ گفتیم‌: آری‌. پس‌ گفتند: از اول‌ بامداد، سید ابوالحسن‌ در انتظار شما است‌.

پس‌ وارد شدم‌ و سلام‌ گفتم‌. جواب‌ نیکو داد و بسیار احترام‌ کرد و مرا در جای‌ نیکو نشانید. پیش‌ از آن‌ که‌ من‌ سخن‌ بگویم‌، او سخن‌ آغاز کرد و گفت‌: ای‌ حسن‌ بن‌ مثله‌! من‌ خوابیده‌ بودم‌. شخصی‌ در عالم‌ رؤیا به‌ من‌ گفت‌:

شخصی‌ به‌ نام‌ حسن‌ بن‌ مثله‌، بامدادان‌ از جمکران‌ پیش‌ تو خواهد آمد، آن‌ چه‌ بگوید اعتماد کن‌ وگفتارش‌ را تصدیق‌ کن‌ که‌ سخن‌ او، سخن‌ ما است‌. هرگز، سخن‌ او را ردّ نکن‌. از خواب‌ بیدار شدم‌ و تا این‌ ساعت‌ در انتظار تو بودم‌.

حسن‌ بن‌ مثله‌، داستان‌ را مشروحاً برای‌ او نقل‌ کرد. سید ابوالحسن‌، دستور داد بر اسب‌ها زین‌ نهادند. سوار شدند. به‌ سوی‌ دِه‌ (جمکران‌) رهسپار گردیدند.

چون‌ به‌ نزدیک‌ دِه‌ رسیدند، جعفر شبان‌ را دیدند که‌ گله‌اش‌ را در کنار راه‌ به‌ چرا آورده‌ بود. حسن‌ بن‌ مثله‌، به‌ میان‌ گله‌ رفت‌ آن‌ بز که‌ از پشت‌ سر گله‌ می‌ آمد، به‌ سویش‌ دوید. حسن‌ بن‌ مثله‌، آن‌ بُز را گرفت‌ و خواست‌ پولش‌ را پرداخت‌ کند که‌ جعفر گفت‌: به‌ خدا سوگند! تا به‌ امروز، من‌ این‌ بز را ندیده‌ بودم‌ و هرگز در گلة‌ من‌ نبود، جز امروز که‌ در میان‌ گله‌، آن‌ را دیدم‌ و هرچند خواستم‌ که‌ آن‌ رابگیرم‌، میسّر نشد.

پس‌ آن‌ بُز را به‌ جایگاه‌ آوردند و در آن‌ جا سر بریدند.

سید ابوالحسن‌ الرضا به‌ آن‌ محل‌ معهود آمد و حسن‌ بن‌ مسلم‌ را احضار کرد و منافع‌ زمین‌ را از او گرفت‌.

آن‌ گاه‌ وجوه‌ رهق‌ را نیز از اهالی‌ آن‌ جا گرفتند و به‌ ساختمان‌ مسجد پرداختند و سقف‌ مسجد را با چوب‌ پوشانیدند.

سید ابوالحسن‌ الرضا، زنجیرها و میخ‌ها را به‌ قم‌ آورد و در خانه خود نگهداری‌ کرد. هر بیماری‌ صعب‌ العلاجی‌ که‌ خود را به‌ این‌ زنجیرها می‌مالید، در حال‌، شفا می‌یافت‌.

 ابوالحسن‌ الرضا وفات‌ کرد و در محلة‌ موسویان‌ (خیابان‌ آذر فعلی‌) مدفون‌ شد، یکی‌ از فرزندان‌اش‌ بیمار گردید. داخل‌ اطاق‌ شده‌ سر صندوق‌ را برداشت‌ زنجیرها و میخ‌ها را نیافت‌.
 

منبع

بخش مهدویت سایت راسخون